روزهای سخت تصمیم گیری
اتفاقات این روزها عجیب سردرگمم کرده، حقیقت اینه که نمیدونم باید چی کار کنم و نمیتونم تقدم تاخری بین امور قائل بشم. امیدوارم خدا بهم کمک کنه تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم، همه چیز به طور عجیبی بهم وصل شده و هرکاری میخوام بکنم که موازیشون کنم نمیشه که نمیشه. این شبا که میام تو اتاقت و پیشت میخوابم با دیدن و خوندن مطالب وبلاگت تایم میگذرونم و یه وقتایی به خودم میام و میبینم چند ساعتی گذشته و هنوز غرق در خاطرات کودکی توام. فکر میکنم چقدر در آینده که بزرگ میشی قراره از خوندن این خاطرات لذت ببری و حس مادرانه من در اون لحظات که بین کلمه به کلمه این خاطرات جاخوش کرده بهت منتقل بشه. خیلی خوشحالم که اینجا رو داریم، جایی که برات بنویسم و تو بخو...