سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

روزهای سخت تصمیم گیری

اتفاقات این روزها عجیب سردرگمم کرده، حقیقت اینه که نمیدونم باید چی کار کنم و نمیتونم تقدم تاخری بین امور قائل بشم. امیدوارم خدا بهم کمک کنه تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم، همه چیز به طور عجیبی بهم وصل شده و هرکاری میخوام بکنم که موازیشون کنم نمیشه که نمیشه. این شبا که میام تو اتاقت و پیشت میخوابم با دیدن و خوندن مطالب وبلاگت تایم میگذرونم و یه وقتایی به خودم میام و میبینم چند ساعتی گذشته و هنوز غرق در خاطرات کودکی توام. فکر میکنم چقدر در آینده که بزرگ میشی قراره از خوندن این خاطرات لذت ببری و حس مادرانه من در اون لحظات که بین کلمه به کلمه این خاطرات جاخوش کرده بهت منتقل بشه. خیلی خوشحالم که اینجا رو داریم، جایی که برات بنویسم و تو بخو...
30 آبان 1399

جایزه دستگاه پز

دورت بگردم که الان یک هفته است هر شب تو تخت خوودت میخوابی و  صبحا که من میام بیرون حاضر بشم برای رفتن سرکار، بابا میاد تو اتاق پیشت میخوابه یه وقتایی بیدار میشی میگی بابا بریم خونه خاله آرا؟ بابا میگه نه زود بخواب . دوباره میگی باباوقت خواب هنوز؟ بابا میگه بله بخواب و دوباره میخوابی. دیگه کاملا برای خوابیدن تو اتاقت به آرامش رسیدی و با علاقه اینکار رو انجام میدی، هرشب میخای بری تو تخت دوتا کتاب هم با خودت میبری و برات میخونم و بعدم به انتخاب خودت یکی از فیلمای تولدت رو میبینی و میخوابی. چندروز اول رو هر روز جایزه گرفتی اما بعدش جایزهاتو کردم هفتگی، جایزه این هفته ات هم دستگاه پوز بود که خیلی دوست داشتی خیلی وقت بود که میخواست...
27 آبان 1399

مادرانه*گاهی چشمانت را ببند

سالها، ماهها، روزها و لحظه ها سپری میشن و میرند و از همه این گذشتن ها، حس ها باقی میمونن. خوبیها باقی میمونن. بدیها باقی میمونن. شناخت ها باقی میمونن. اما از همه این باقیمانده ها بهترین کار درس گرفتن و تجربه کسب کردن. پسرکم یادبگیر که گاهی چشمانت رو خیلی چیزها ببندی و آروم از کنارشون گذر کنی و حتی تجربشون هم نکنی، تلخی بعضی تجربه ها تا همیشه با آدم میمونه و هیچ شیرینی نمیتونه تلخیش رو ببره. من و بابا همیشه بهت افتخار میکنیم و ایمان داریم تو بهترین خودت هستی و قدر خودت و خوبیهات رو میدونی. خدای مهربانی که تو رو به ما هدیه کرده تا ابد مراقبت هست. چشم و فکر بد ازت دور و گاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات. ...
26 آبان 1399

تولد خاله سارا

دیروز تولد خاله سارا بود، هفته پیش که خونه خاله بودیم با غزل برنامه ریزی کردیم برای سوپرایز خاله سارا. چون مامان پنجشنبه تا بعدازظهر سرکار بود و غزل هم کلاس داشت قرارمون برای تولد شد روز جمعه که دقیقا روز تولد خاله بود. از پنجشنبه هم کلی به مامانی و بابایی سپردم که خواهشا تولد خاله رو تبریک نگن تا برناممون لو نره با اینکه پنجشنبه شب هم شام خونه خاله بودیم اما هیچکدوممون تولد خاله رو تبریک نگفتیم، صبح جمعه هم بابایی به مامانی گفته بود آماده شو بریم خونه، خاله سارا کلی اصرار کرده بود که بمونن. از قبل مدل کیک تولد خاله رو انتخاب کرده بودم چون دوست داشتم کیک و تولد 40 سالگیش ویژه باشه و به شقایق سفارش داده بودم، پنجشنبه هم که داشتیم میر...
24 آبان 1399

توپ فوتبال

این هفته حسابی آقا بودی... تمام هفته رو هر شب تو تختت خوابیدی و هر روز هم با خاله تکالیفت رو انجام داده بودی. یعنی عشق میکنم که انقدر ماهی... از دوشنبه شب منتظر اومدن بابایی و مامانی بودی، سه شنبه صبحم تا چشم باز کرده بودی و از تخت اومده بودی پایین سریع رفته بودی در اتاق غزلو بازکردی بودی و گفته بودی غزل خانوم بابایی امشب میاد خونه ما، غزلم برای اینکه اذیتت کنه تو کل روز بهت میگفته از اینجا پایینو نگاه کن جا پارک بود به من بگو شما هم عصبانی میشدی میگفتی جا پارک برای چی؟ بابایی میخواد بیاد خونه ما و خاله سارای بیچاره هم بین شما و غزل. چون من باید پنجشنبه رو هم سرکار میرفتم بابایی و مامانی گفتن کاراشونو میکنن و سه شنبه آخر شب میان،...
22 آبان 1399

رها شویم...

و چقدر این اشکها برام دردناک بود... بطری آبی که روی سنگ میچرخوند و دستی که به گونه ای سنگ رو نوازش میکرد که انگار بر عمق وجود کسی که در زیر اون خفته بود کشیده میشد... عزیز از دست دادن سخته خیلی سخت... غمِ نداشتن پشت و پناه خیلی سخته... کاش همه بفهمیم... مراقب خودمون و عزیزانمون باشیم... به خدا که دشت و جنگل و کوه و دریا به شرط حیات ما هستند... به کی بد میکنیم... به خدا که هرخطایی میاد و میشینه تو عمق زندگی خودمون... از کافه و رستوران نرفتن کسی نمرده... از دریا نرفتن و جنگل نرفتن کسی نمرده... یه جایی وا بدیم... تموم کنیم... بلکه از شر این ویروس کوفتی راحت بشیم... خدایا به همه کسایی که عزیز از د...
21 آبان 1399

اولین شبی که تو تخت خودت خوابیدی

چند وقتی بود که باهات صحبت میکردم که بری تو تختت بخوابی، هربار قبول میکردی اما به اجرا که میرسید بهونه میاوردی ومی گفتی از فردا. یه شب نیم ساعتی هم باهم خوابیدیم تو تختت ولی آخر بلند شدی و زدی زیر گریه و گفتی دلم برای بابام تنگ شده و رفتیم تو اتاق ما. پنجشنبه ظهر از حمام که اومدی گفتی بریم تو تخت خودم بخوابم خلاصه من باهات اومدم تو تخت و بابا هم روی زمین خوابید تا خوابت ببره، از قبل برات یه بسته خمیر بازی خریده بودم  تا خوابت برد آوردم گذاشتم زیر بالشت بعد از دو ساعت به محض اینکه از خواب بیدار شدی زیر بالشت و نگاه کردی و دیدم خوشحال دویدی بیرون و گفتی مامان ببین آقا جایزه ای برام چی آورده؟ و کلی خوشحال شدی و گفتی فردا هم که از کیل...
17 آبان 1399

جایزه مسابقه نقاشی

چهارشنبه اعلام کردن که از ساعت 4:30 تا 5 برای گرفتن جوایز مسابقه نقاشی بریم دفتر اداری و البته طبق پیشنهاد من برای همه جایزه خریده بودن. سرویس ما هم که معمولا 4 حرکت میکنه، اتفاقا اون روز برای ساعت 3:30 برای مامان یک جلسه گذاشته بودن و به همین خاطر با سرویس هماهنگ کردیم که دیرتر بیاد، جلسمم که 4:15 تموم شد سر زدم واحد اداری و دیدم جوایز آمادست و جایزه گل پسر زیم رو تقدیم کردن. کلی از جایزت ذوق کردم وقتی عصری با بابا اومدید خونه جایزتو نشون بابا دادم و بابا مسعود هم کلی اصرار داشت که همون موقع بهت بدم اما گفتم یکشنبه به خاله شقایق سفارش مینی کیک مرد عنکبوتی داده بذار فردا شقایق اونم بیاره و براش جشن بگیریم. امروز صبح تا چشماتو باز کر...
13 آبان 1399

سوپرایز ویژه بابامسعود

امروز نقاشیتو بردم واحد منابع انسانی تا هم نقاشی رو تحویل بدم هم تشکر کنم بابت برگزاری مسابقه، برای مدیرمون تعریف کردم که چه داستانها داشتیم سر این نقاشی وقتی نقاشیتو دید گفت خیلی عالیه آفرین به آقا سورنا و آفرین به بابا و مامانش که انقدر صادقند و وقت گذاشتن که خود سورنا این کارو انجام بده. گفت ایشون حتما جایزه داره و بعد بقیه نقاشی رو هم بهم نشون داد وگفت که برای انتخابشون منم کمک کنم ولی قبول نکردم چون خودمم ذینفع بود که ایشون دوباره تاکید کرد که نقاشی آقا سورنا علاوه بر رنگ بندی و زیبایی به خاطر صداقت از همین حالا انتخاب شده ودیگه مشکلی برای داوری من نیست ولی بازم قبول نکردم و گفتم من دلم نمیاد انتخاب کنم از نظرم باید همشون جایزه بگیرن...
11 آبان 1399

مسابقه نقاشی

واقعا یه وقتایی باید کل کارامو تعطیل کنم و بشینم و فقط اینجا برات بنویسم.  این قشنگترین خاطره ای که از روزهای کودکیت میمونه، هرکار که میکنی هر حرفی که میزنی فقط به خودم میگم یادم بمونه تا برات ثبتش کنم. علی الخصوص که این روزها انقدر بلا شدی که حجم شیرین کاری ها و شیرین زبانی هات خیلی بالاست و این کار منو خیلی سخت تر میکنه. هفته پیش نماینده evc شرکت اعلام کرد که یک مسابقه نقاشی برای بچه های 4 تا 10 سال تدارک دیدن و قرار شد تا یکشنبه همه نقاشی ها رو بیارن، البته گفتن بچه های سه سال به بالا هم اگر دوست داشتن میتونن نقاشی بفرستن و قرار شد از بین نقاشی ها انتخاب کنند و جایزه اش رو هم تا شب عید (یعنی دوشنبه شب)که میلاد حضرت رسول هست بدن...
10 آبان 1399